کد مطلب:292449 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:122

حکایت پنجاه و ششم: سیّد علیخان موسوی

سیّد دانشمند استاد، سیّد علیخان، خلف عالم گرانقدر سیّد خلف بن سیّد عبدالمطلب موسوی مشعشی حویزی در كتاب «خیر المقال» در مورد حكایات آنان كه در عصر غیبت امام عصر(ع) را دیدند گفته كه: از جمله آن حكایت ها حكایتی است كه مردی مؤمن از كسانی كه من به آنها اطمینان دارم ما را از آن آگاه كرده و او با گروهی اندك در كاروان حج كرد.

هنگام برگشت مردی با آنها بود كه گاهی پیاده می رفت و گاهی سواره. اتفّاقاً در یكی از منزل ها كاروان با سرعت و شتاب حركت می كرد و برای آن مرد، سواری فراهم نشد. پس برای استراحت و كمی خواب پایین آمدند، آنگاه از آنجا كوچ كردند و آن مرد از شدّت خستگی و رنجی كه به او رسیده بود بیدار نشد. آن گروه هم به جستجوی او نپرداختند و او همچنان خواب بود تا آنكه به وسیله حرارت آفتاب بیدار شد و كسی را ندید. پس پیاده به راه افتاد و مطمئن بود كه هلاك می شود. به همین دلیل به حضرت مهدی(ع) استغاثه نمود و در آن حال بود كه مردی را دید كه در شكل و قیافه اهل بادیه می باشد و سوار بر شتری است. آن مرد گفت: «ای فلان! تو از كاروان عقب ماندی؟» گفتم: بله. گفت: «آیا دوست داری كه تو را به دوستانت برسانم؟» گفتم: به خدا این خواسته من است و غیر از این چیزی نیست. فرمود: «پس نزدیك بیا.» و شتر خود را خوابانید و مرا در ردیف خود سوار كرد و به راه افتاد. پس چند قدمی نرفته بودیم كه به كاروان رسیدیم. وقتی نزدیك آنها رسیدیم گفت: «اینها دوستان تو هستند» آنگاه مرا گذاشت و رفت.